داستان
داستان

کاش میدونستی جهانم بی توالف نداره
منوي اصلي
صفحه اصلي
پروفايل مدير
عناوين وبلاگ
آرشيو وبلاگ
پست الكترونيكي

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید من پوریا17سالمه واین وبلاگم موضوع خا30 نداره هرچی باشه میذارم واگروبلاگ خواستیدپیام بگذارید
آرشيو
مرداد 1392
تير 1392
نويسندگان
پوریا
کد هاي جاوا

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 8
بازدید کل : 18566
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

جزای عشق/قسمت اخر  <-PostCategory-> 

مسيا: گفتم کبودي صورتش نميتونه کارتوباشه! پس هديه ي ويژه ي عقدتون به دستتون رسيد! خوبه! ديگه داشتم از داداشت نااميد ميشدم خانوم کوچولو! راستي چندوقته کجاست؟ خبري ازش نيست؟

ايليا:جايي که لايق توِ!

مسيا: پس احتمالا فرستاديش بهشت! وخودش خنديد! بااينکه حتي خنده اش هم خيلي شبيه ايليا بود اما حالم روبهم زد.

ايليا: بروخداروشکر کن...بروخداروشکر کن که خدا اين فرشته روبهم داده که نزاره خونت روحلال کنم مسيا! برادري من وتو از همين امروز ديگه تموم شد! حتي ديگه نميخوام اسمم روبياري!

مسيا: چي شده داداش کوچيکه؟ چرا جوشي شدي؟ فقط دوتاخراش روصورت زنت افتاده ديگه! اونم که کارمن نبوده! کار داداش ديوونه تراز خودشه!

ايليا: بااينکه سرهمين دوتاخراش هم حاضرم تاقطره ي آخر خونت رو بمکم، ولي کاش همين بود!

مسيا انگار جاخورد! ولي سريع خودش رو جمع وجور کردو گفت: پس چي شده؟ به جهيزيه ي نداشته ي زنت خسارت وارد شده؟ و زد زير خنده!

دست مشت شده ي ايليا روي پاش ميلرزيد.ميديدم که به چه سختي داره خودش رو کنترل ميکنه.آروم گفتم: بسه ايليا! پاشو بريم.

ايليا: خيلي پستي مسيا! خيلي! همونجوري که داغ بچه ام روبه دلم گذاشتي منم داغ ليزا روبه دلت ميزارم! پاشوبريم نهال.

دستم بين دستاي پرقدرت ايليا کشيده ميشد.مسيا هنگ کرده بود وفقط ايليا رونگاه ميکرد. درست قبل از اينکه از دربريم بيرون ايليا دست کليد خونه روگذاشت توي جاکليدي واز در رفتيم بيرون.

سوار ماشين شديم وراه افتاديم سمت فرودگاه. هنوز نميدونستم داستان ليزا چيه. حال ايليا خراب بود وميدونستم که الان حوصله ي توضيح دادن نداره. يکم که گذشت انگار عصبانيتش فروکش کرده بود. باصداي آروم گفتم: مرسي ايليا!

سري تکون داد وچيزي نگفت.گفتم: ليزا کيه؟

ـ از همکارام توي فرانسه است.مسيا دوسش داره و قرار بود من ازش براي مسيا خواستگاري کنم.

ـ رضا چي ميشه؟

ـ به مهام ميگم بره رضايت بده ولش کنن.

ـ بازم ممنونم.

ـ کاش ميزاشتي حداقل يه مشت پاي چشمش بکارم که دلم خنک شه!

ـ حالا که ديگه تموم شد ايليا! ديگه بهش فکر نکن.

ـ نميشه! اين بار روچون بهت قول داده بودم کاريش نداشتم ولي دفعه ي بعدي بايد اشهدش روبخونه!

ـ پس اميدوارم ديگه همديگه رونبينيد.

ماشين روتوي پارکينگ فرودگاه گذاشت و بعداز برداشتن چمدون ها راه افتاديم سمت سالن . بعداز مهر خوردن پاسپورتامون راه افتاديم سمت هواپيما. کنارهم روي صندلي نشستيم ومنتظر خارج شدن از ايران شديم. نميدونم چرا اما دلم گرفت! ميدونستم که بعداز رفتنم از انيجا فقط بايدخواب ايران روببينم.کاش حداقل قبلا ز رفتن يه سرمي رفتيم سرخاک مامان وبابا. ميدونستم که دلم براشون تنگ ميشه.

بي اختيار دوتا قطره اشک از چشمام پايين چکيد.سريع پاکشون کردم تا ايليا نبينه ولي ديد ومچم روگرفت وگفت: چي شده؟

ـ هيچي! فقط دلم براي مامان بابام تنگ شد!

صورتم رونوازش کردو گفت: اگه شد يه بار ميايم وميريم سرخاکشون. بعدشم مگه شما قول نداده بودي ديگه گريه نکني؟

ـ تقصير من نبود! خودشون اومدند!

نوک بينيم رو فشار دادوگفت: بهشون بگو ديگه يهويي سروکله اشون پيدا نشه!

صورتم رو پاک کردم وبعد از شنيدن تذکرات خلبان کمربندم روبستم و منتظر صعود شدم.

ساعت9 بود وتقريبا نيم ساعتي بودکه روي هوامعلق بوديم. صداي تلوزيون هواپيما که داشت دعاي تحويل سال رو ميخوند بلند بود وتقريبا همه توي حس فرورفته بودند. درست چند دقيقه قبل از تحويل سال ايليا دستم روگرفت وتوي چشمام نگاه کرد. چشماش مثل هميشه پراز آرامش بود.انگار با بلندشدن هواپيما ديگه خيالش راحت شده بودکه دست هيچ کس بهمون نميرسه که اونجوري آروم شده بود.انقدر توي چهره ي ايليا وآرامشش غرق بودم که نفهميدم سال تحويل شده. ايليا لبخندي زدوگفت: سال نوت مبارک خانوم کوچولو!

لبخندي زدم وگفتم: سال نوي توهم مبارک!

ـ نه ديگه! اينجوري که مبارک نميشه! بايد عيدي بدي!

باخنده گفتم: عيدي؟ چي بدم؟

ـ بوس!

ـ الان؟ اينجا که نميشه!

ـ چرانميشه!

ـ اصلا اول بزرگترا عيدي ميدن!

خنديدوگفت:عيدي ميخواي؟ از جاش بلند شدوکيفش رواز قفسه ي بالاي صندلي برداشت وگفت: باشه! اول من عيدي ميدم.و جعبه ي کادوشده ي مشکي که ربان قرمزي دورش بود رو به سمتم گرفت.با تعجب گفتم:مال منه؟

ـ آره ديگه! عيديته!

ـ مرسي!

درجعبه رو باز کردم که گردن بند طلا سفيد گل مانندي که نگين هاي سبز وقرمزش حسابي برق ميزد بهم چشمک زد!

ـ واي!!!! اين چقدرخوشگله!

ـ البته نه به خوشگلي تو! برگرد ببندمش. برگشتم وايليا گردنبند رودور گردنم بست.

برگشتم وگفتم: مرسي!!! خيلي خوشگله!

ـ حالا عيدي من!

ـ ايليا زشته توي هواپيما!

ـ هيچم زشت نيست!

سرم رو بالاگرفتم ولپش روبوسيدم. اخم کوچيکي کردوگفت: نخير! اين قبول نيست!

وخم شد وجوري که سرش صورت من رواز ديد همه پنهون ميکرد لبم رو بوسيدوگفت: از اين بوسا!

باخنده گفتم:از دست تو!

ـ هيييي! ديگه خيالم داره راحت ميشه نهال!

ـ چرا؟

ـ چون اونجا کسي نيست که برامون مزاحمت ايجاد کنه!

ـ اميدوارم!

ـ ازچي ميترسي؟

ـ هيچي...فقط نميدونم چه جوري باپدرومادرت مواجه بشم!

ـ باورکن اونا خيلي مهربونن! وقتي ببينيشون عاشقشون ميشي!

سرم روبه شونه اش تيکه دادم وگفتم: من فقط عاشق يک نفرهستم وميمونم!

باشيطنت گفت: کي ناقلا؟

ـ يه بنده يخدا!

ـ کي هست اين بنده ي خدا؟

ـ يه جنتل من به تمام معنا!

ـ اوه! پس شما چه دختر خوشبختي هستيد!

ـ معلومه! هرکي اون روداشته باشه خوشبخته!

ـ و اون فقط يه نفر روداره! يکي که به همه ي دنيا نميدتش!

همونجوري که سرم روي شونه ي ايليا بود خوابم برد.

نهال....عزيزم؟...پاشو رسيديم.

چشمام رو بازکردم وديدم همه درجنب وجوش اند که کمربندهاشون روببندد تا فرود بيايم.

ـ رسيديم؟

ـ آره! کمربندت روببند.

کمربندم روبستم ومنتظر فرود شدم. با تکون هواپيماکه نشونه ي تيک آف بود روي زمين نشستيم و چند دقيقه ي بعد همه توتکاپو بودندکه ساک هاو کيف هاشون رواز بالاي سرشون بردارند. ايليا دستم روگرفت واز هواپيما پياده شديم.بادسردي توي صورتم خورد. ايليا گفت: اينا باداي دم غروبه!

ـ غروب؟؟؟

ـ آره ديگه، الان اينجا تازه غروب شده!

ـ آهان! حواسم به تفاوت ساعت نبود.

از آشيانه خارج شديم وبعداز تحويل گرفتن چمدون هامون اومديم بيرون.ايليا که به زبان فرانسه حرف ميزد يه تاکسي کرايه کردوهردو نشستيم عقب ماشين.با تعجب به زن هايي که باموهاي باز ولباس هاي بدن نما توي خيابون راه ميرفتند نگاه کردم وباخودم گفتم: ميتوني اينجا زندگي کني يانه؟

ـ به چي نگاه ميکني؟

ـ من اينجوري نميگردم ها ايليا!

خنديدوگفت: حالا کي گفته من اجازه ميدم تواينجوري بگردي؟ خوشگلي هاي تو فقط مال خودمه!!!

ـ هيش! زشته!

ـ اين که حرف هاي مارو نميفهمه! اينجا کمتر ايراني پيداميکني!

ـ ايليا! اينجاخيلي برام غريبه!

ـ عادت ميکني کم کم.

تاکسي کنار يه خونه ي ويلايي نگه داشت.ايليا با پول هايي که توي ايران چنج کرده بود کرايه روحساب کرد و با کليدش درخونه روکه آهني وخيلي بزرگ بود روباز کردوگفت: بفرماييد مادموزل! خونه ي خودتونه!

با نگراني نگاهش کردم وگفتم: اول توبرو!

ـ چيه نهال؟

ـ مگه مامانت اينا نيستن؟

خنديدوگفت: نه جوجو! اينجاخونه ي خودمه! بروتو.

نفسم روبيرون دادم و رفتم تو. بوي گل هاي مختلف ازهمه جاي حياط مي اومد.يه حياط که چندان کوچيک هم نبود با درخت ها وانواع واقسام گياه ها مارو احاطه کرده بود. گل هايي که من تاحالا مثلش رونديده بودم ودرختچه هايي که به مدل هاي مختلفي تزيين شده بودند! از ديدن اون همه سرسبزي نفسم بنداومده بود.يکم که جلوتر رفتيم يه دست ميز وصندلي چوبي کنار يه حوض سرباز قرار داشت.که البته چون چندوقت بود کسي اونجا نبوده خاک گرفته بود وبرگ هاي ريخته شده همه جا روگرفته بود.سرم روبلندکردم وبايکي از نفس گيرترين صحنه هاي عمرم روبه روشدم.ساختموني که روبه روم بود تماما با پيچک پوشيده شده بود وفقط پنجره هاودر خونه از پيچک پاک شده بود.همونجوري که نفسم درنمي اومد داشتم به اون صحنه نگاه ميکرم که ايليا از بغل گوشم گفت: نفس بکش خانووم!

ـ خيلي....خوشگله!

ـ مثل تو!

همونجوري داشتم به ساختمون نگاه ميکردم که گفت: نميخواي بريم تو؟

با ايليا واردخونه شديم.ديزاين داخل خونه دست کمي از ديزاين خونه ي مسيا نداشت. اول خونه که به يه پذيرايي بزرگ با پارکت هاي گل بهي کم رنگ ويک دست مبل بنفش باز ميشد.انتهاي پذيرايي با يک رديف پله که بخاطر رنگ يک دست ومعماري فوق العاده از دور ديده نميشه به طبقه ي دوم ميرفت. طبقه ي دوم که ديوارهاش آبي کم رنگ بود به دوتا اتاق ويک آشپزخونه باز ميشد.آشپزخونه کابينت هاي آبي نفتي داشت و خيلي مرتب بود. يه دست ميزوصندلي هم گوشه ي سالن بالا که بايه دست مبل سفيد پرشده بود هم قرار داشت.ايليا دريکي از اتاق هاروباز کردوگفت: چمدونت روميزارم اينجا.

پشت سرايليا وارد اتاق شدم.ديوار هاي اتاق که سفيد بود وچندجاش قلب هاي گنده وکوچيکي بارنگ قرمز قرار داشت وچندتا از عکس هاي ايليا اينجاواونجا قرار داشت. خنديدم وگفتم: خودشيفته اي ها ايليا!

يک دست تخت خواب سفيد که روتختي قرمزي روش بود هم گوشه ي اتاق قرار داشت. سمت ديگه يه ميز توالت وسمت ديگه يک کمد قرار داشت.دستش روانداخت دورکمرم وگفت: خوبه؟

ـ اوهوم! خيلي خوشگله!

اتاق ديگه اتاق کاربود وکنار قفسه ي بزرگ پراز کتابش يک ميز کارقرار داشت. ايليا گفت: براي شام چي ميل داريد مادموزل؟

ـ توميخواي بپزي؟

ـ بله!

ـ خوب...پس يه غذايي بپز که من تاحالا نخورده باشم!

ـ باشه! فقط خداکنه يخچال خالي نباشه. دريخچال روباز کردوگفت: نه! خداروشکر هنوز يه چيزايي پيداميشه.

ـ من کجالباسام روعوض کنم؟

ـ تواتاق ديگه! طبقه ي پايين کمدم روبراي توخالي کردم!

ـ اينقدرمطمئن بودي که من ميام؟

ـ بله! ميدونستم بالاخره بدستت ميارم!

ـ ميتونم برم حموم؟

ـ توخونه ي خودت ازکي داري اجازه ميگيري؟حموم همونجاکنار ميزتوالته.درشو که ديدي؟

ـ اوهوم.

ـ زودي بيا که من شامم دوسوته حاضره!

ـ باشه. لباس هاي توي چمدون رو توي کمدمرتب کردم و يه جين سفيد با يک تاپ قرمز پشت گردني درآوردم وخودم روتوي حموم انداختم.بعداز اون چندروزي که روي تخت افتاده بودم اين اولين باري بودکه ميرفتم حموم.تمام بدنم دردميکرد. زخم زير شکمم هم هنوز دردناک بود ونخ هاي بخيه روش بود. موهام روباحوله بالاي سرم جمع کردم وازحموم بيرون اومدم. ازتوي اتاق گفتم: ايليا؟ سشوارت کجاست؟

ايليا اومدتوي اتاق وباديدنم توي اون لباس ها لبخندي زدوگفت: خانوم خانوما! به قول اندي چه خوشگل شدي امشب!

ـ اذيت نکن! سشوارت کجاست؟

سشوار رواز توي يکي از کشوهاي ميز درآورد وگفت: بيا بشين اينجا.روي صندلي روبه روي آيينه نشستم وايليا شروع کردبه خشک کردن موهاي بلند خرماييم. بعداز خشک کردن همه روبالاجمع کردوباکش بست.هميشه موهام روجمع ميکردم و نميزاشتم اينجوري باز باشن ودوروبرم بريزن. ايليا دستي بهشون کشيدوگفت: اينجوري خيلي بهتره!

از جام بلندشدم گونه اش روبوسيدم وقبل ازاينکه بگيرتم رفتم توي آشپزخونه.ولي صداش اومد: اِ....! جرنزن نهال! جوابش رونگرفتي هنوز!

ـ گشنمه!!!

چنددقيقه ي بعد ايليا اومد توي آشپزخونه وگفت: بشين ببين چي پختم!

روي صندلي نشستم ومنتظرشدم دست پخت ايليا روبخورم. بشقابي که گذاشت جلوم ، غذاش يه شکل عجيب وغريب داشت.يه چيزي شبيه نون بودکه توش به حالت رولت يه چيزهاي سبز ونارنجي وزردي داشت.گفتم: اين چيه؟

ـ يه چيزي تومايه هاي همون قاتي پاتي تو! بخور خوشمزه است.

ـ اول توبخور ببينم آدم رونميکشه!

ـ خيلي بدجنسي! غذابه اين خوبي!

اولين تکه ي غذاروکه خوردم ديدم واقعا خوشمزه است.يه مزه ي تندي وترشي ميداد که از نظر من خيلي خوب بود.

ـ نه! آشپزيتم بدک نيست!

ـ يه جوري ميگي انگار تاحالا دست پخت منو نخوردي!حالاخوبه اونجاکه بوديم همش من آشپزي ميکردم ها!

ـ حالا تويه دوبار غذاپختي ها!

ـ شوخي کردم.

ـ شوخي نبودکه الان مو روي سرت نبود!

ـ اوه اوه!

ـ بله! حواست به شوخي هات باشه!

ـ چشم بانو!

غذا روخورديم و خواستم ظرف هاروبشورم که ايلياگفت: چي کارميکني؟

ـ ميخوام بشورمشون ديگه!

ـ نميخواد! ماشين ظرف شويي هست عزيزم! نميخواد دستات روخراب کني. نحوي روشن کردن وکارکردن با ماشين روبهم ياد داد وقهوه سازش رو روشن کرد وبعد دستم رو گرفت ونشستيم روي مبل هاي سالن.

ـ اينجا رو دوست داري؟ دکورش رو؟ هرجابده بگو عوضش کنيم!

ـ نه! همه جاخيلي خوب بود. ايليا؟

ـ جانم؟

ـ مامانت اينا...

ـ واي نهال! توچرا اينقدرميترسي؟ اصلا تاچندماه نميريم پيششون تا تواين ترست بيفته!

ـ نه! اونجوري که خيلي زشته!

ـ هيچم زشت نيست! بهتر از اينکه توهمش استرس داشته باشي! نگاه کن، دستات يخه يخه!

ـ نميدونم چرا اينجوري شدم!

ـ اونامثل مسيا نيستند! يه پيرمرد وپيرزن که توي اين سن اين اخلاقا عاديه براشون!

ـ نميدونم! هرکاري ميکنم بازم استرس دارم!

ازجاش بلندشدوگفت: فعلا يه قهوه بخوريم تا استرس توهم بيفته!

بعداز ريختن دوتا فنجون قهوه برگشت ونشست پيشم.دستش روانداخت دورگردنم وگفت: ازکي آموزش روشروع کنيم؟

ـ آموزش چي؟

ـ زبان ديگه!

ـ نميدونم! هروقت که خودت صلاح ميدوني.

ـ نهال؟

ـ بله؟

ـ چي ميشه تويه باربه من بگي جانم؟

ـ چي؟؟؟

ـ چي نداري!

خنديدم ونگاهش کردم. نفسش روبيرون داد وگفت: نهال؟

ـ بله؟

ـ اي بابا! الان من گل لقدميکردم؟

ـ اوهوم!

ـ هيچي بابا! اصلن کاري ندارم! دستش روبرداشت وروش روبرگردوند.

ـ قهر کردي؟

جوابي نداد.صورتش روبرگردوندم وگفتم: کوچولو قهر کار خوبي نيست!

ـ بعضي وقتا لازمه!

ـ نه بابا؟

ـ آره بابا!

ـ باشه! قهر کن! ميخواستم عيديت روبهت بدم ولي خوب قهري ديگه!

برگشت وگفت: کي گفته من قهرم؟ گفتم بعضي وقتا لازمه! الان که جز بعضي وقتا نيست!

باخنده گفتم: جرزني نداريم!

ـ توداري جرميزني!

به سادگي بچه گونش خنديدم و سرم روي توي سينه ي پهنش فروکردم.دستش رو دورم حلقه کردوگفت: خيلي دوستت دارم جوجولي من!

سرم رو بالا آوردم وبوسه اي زير گردنش گذاشتم. اون هم درعوض لاله ي گوشم روآروم گاز گرفت.سرم روخم کردم ونگاهش کردم. باخنده گفت: اونجوري نگاهم نکن دلم ميره!

باخنده خودم روبه دست بوسه هاي بي امانش سپردم.به آرامشي که آغوشش داشت و به داغي لب هاش که روي لب هاي سردم مينشست. قهوه هاي نخورده روي ميز سرد شد ومن ايليا روي تخت اتاق داشتيم اولين شب فرانسه روباهم تجربه ميکرديم.

همه چيز انقدر باسرعت انجامگرفت که خودم باورم نمي شد.دوهفته بعداز اومدنمون به فرانسه ايليا ترتيب عروسي روداد. لباس عروس شيريه بلندي که دمان چين دارش خيلي خوش حالت وايميستاد ودرست خوراک کمرباريک من بود. سالن عروسي رزرو شده بود ومهمون ها از ايران وفرانسه دعوت شدند.برخلاف انتظارم پدرومادر ايليا خيلي دوست داشتني بودند.البته اولش بخاطرذهنيتي که مسيابراشون درست کرده بود يکم سرد بودند ولي بعدش باحرف هاي ايليا وتعريف هايي که ازمن کرد من روبه عنوان عروسشون قبول کردند.

روز عروسي بودمن به گفته ي خودايليا زير دست يکي از بهترين آرايش گرهاي فرانسه بودم.آرايش گرخانومي که ايلياميگفت بابدبختي ازش وقت گرفته وخواهش کرده که روزي که من اينجام کارگراي مردش روبفرسته مرخصي.از صبح که اينجابودم ايليا بس که زنگ زده بود بيچاره ام کرده بود.بااينکه کم کم داشتم باايليا زبان کارميکردم ولي هنوزم نميتونستم بفهمم که اطرافيانم چي بلغورميکنن. ساعت 2 بودکه کارم تموم شد.ايليا از 1ساعت قبل پشت درآرايشگاه منتظرم ايستاده بود. وقتي از درسالن بيرون اومدم.ايليا رو ديدم که باتعجب داره نگاهم ميکنه! رفتم جلو وگفتم:خوب شدم؟

ـ نشناختمت نهال! چقدرخوردني شدي!

ـ واي! حرف خوردن نزن اصلا!گشنمه ايليا! از صبح هيچي نخوردم! ولي ايليا همچنان مات من بود.گفتم: باتوام ها!

سري تکون دادوگفت: چي گفتي؟

ـ ميگم گشنمه!

ـ بريم آتليه اونجا يه چيزي ميخوريم.

باهم از پله هاي آرايشگاه پايين اومديم ايليا خيلي سريع دربنزش رو بازکرد. تمام شهر روگشته بوديم اما لباسي که شنل داشته باشه پيدانکرديم.سر همين ايليا داده بود تمام شيشه هاي ماشينش رومات کرده بودند.ماشينش روگل هاي سرخ وآتيشي زده بودکه توي اون زمينه ي مشکي حسابي به چشم مياومد. وقتي سوارماشين شد گفتم: خوشگل شده!

ـ اينجازياد رسم نيست اينجوري ماشين گل بزنن! ولي مايه بار بيشتر زن نميگيريم که! گفتم بزار سنگ تموم بزارم واسه خانوم خودم!

ـ توچرا اينقدرخوبي ايليا؟

ـ خوب نيستم وروجک! توانقدر توي زندگي بدي ديدي فکرميکني اينا خوبين!

ـ پس من پشيمون شدم!

ـ عجبا! دختر جنبه داشته باش ديگه! حالامن برات کلاس نميزارم بگم بابهترين مرددنيا ازدواج کردي ديگه تو دور برندار!

ـ خودت داري مگي خوب نيستي!

ـ خوب هستم، اما نه ازاون خوبايي که توميگي!

ـ خوب خوبه ديگه! فرق نداره!

ـ چرا! غلظتاش فرق داره!

ـ اه! چه بحثيه داريم ميکنيم ما! ولش کن اصلا! حالاکه ديگه نه توميتوني پشيمون بشي نه من!

ـ چيه؟ چراجوش آوردي؟

ـ آخه هردختري از روز عروسيش يه رويا ساخته! نميخوام اين رويا روبابحث هاي بيخودي خراب کنم!

ـ رويا! ميشه يکم اين رويات روبراي ماباز کني؟

ـ نه ديگه! توبايدخودت اون روبه حقيقت پيدوندبزني! من بگم ديگه رويا نميشه!

ـ عجب! باشه خانوم خانوما پس رويايي ترين روز زندگيت روتجربه کن!!!

کنار آتليه نگه داشت وکمکم کردکه پياده بشم.تمام مدتي که داشتيم عکس ميگرفتيم ايليا مدام ميخواست من روببوسه که آخرش کفرم دراومد و گفتم: ايليا يه بار ديگه اين حرکت روتکرار کني خودت ميدوني!

ـ ميخوام روياييش کنم ديگه!

ـ روياي من اين نيست!

ـ نهال! روزمون روخراب نکن ديگه!

ـ توداري خراب ميکني!

انگار که دلخورشده باشه اخماش روکشيدتوي هم وتا آخر هم گره ي ابروهاش باز نشد. حتي وقتي که داشتيم وارد باغ ميشديم ومهمونها باسروصداي زياد به استقبالمون اومده بودند هم به زور لبخندميزد. توي تموم مدت جشن يک بارهم نگاهم نکرد.حتي زماني که حلقه ام روبراي باردوم وجلوي مهمون هاتوي دستم ميکردهم نگاهم نکرد.ازش دلخور بودم. اون حق نداشت بامن اينجوري رفتار کنه! حق نداشت عشق بازيايي که من دوست داشتم فقط توتنهاييم باشه رو جلوي هرکسي وعلني انجام بده.

مهمون ها که بي اختيار وبدون خستگي وسط پيست ميرقصيدن با حرف ارکستر کنار رفتند ودور پيست حلقه زدند.ايليا بلندشدوگفت: پاشو!

چراغ هاي پيست خاموش شده بود وهمه چيز براي رقص تانگو آمده بود.با اينکه ايليا هنوز هم اخماش توي هم بود اما جلوي مهمونهاش بايدآبرو داري ميکرد.آهنگ که شروع شد دستاش رودورم حلقه کرد وآروم آروم شروع کردبه تکون خوردن.سرم روبه سينه اش تکيه دادم وگفتم: ايليا..چراقهري؟

ـ نميدوني؟

ـ من منظوري داشتم! فقط دلم نميخواست از کارهاي ما ديگران هم لذت ببرند! ميفهمي؟

ـ اين رو ميتونستي آروم ترم بگي نه؟

ـ آره! من معذرت ميخوام!

فشاردستاش روبيشتر کردوگفت: دلم نميخواد هيچ وقت غرورت روبشکوني، حتي واسه من! ميفهمي نهال؟ من همون نهال مغرور روميخوام! هموني که سه ماه طول کشيدتا راضي شد باهام بياد رستوران!

ـ باشه! فقط يکم آروم تر! ميترسم بااين فشاري که توميدي همه استخونام پورد بشه!

فشار دستش روکم کردو سرش روبرد دم گوشم وگفت: دوستت دارم نهال من!

ـ منم دوستت دارم!

 

هرچيزي توي اين دنيا قيمت وتاواني داره!

وعشق

جزاي سنگيني داره!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






+ نوشته شده در چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:,ساعت 12:17 توسط پوریا |
مطالب پيشين
» فیلم مبتذل موبایلی از یک دختر که پسری را تکان داد +
» جزای عشق/قسمت اخر
» جزای عشق10
» جزای عشق9
» جزای عشق8
» جزای عشق7
» رمان تک عشق/قسمت اخر
» رمان تک عشق20
» رمان تک عشق19
» رمان تک عشق18
» رمان تک عشق17
» رمان تک عشق16
» رمان تک عشق15
» رمان تک عشق14
» رمان تک عشق13
» رمان تک عشق12
» رمان تک عشق11
» رمان تک عشق10
» رمان تک عشق9
» رمان تک عشق8





پيوندها


جی پی اس موتور جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اس ام اس داستان و آدرس eyyjounam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

پيوندهاي روزانه

ساختن وبلاگ
شماره پیمان کارها
حمل ته لنجی با ضمانت از دبی
خرید از چین
قلاده اموزشی ضد پارس سگ
الوقلیون

 

فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

طراح قالب

Power By:LoxBlog.Com & NazTarin.Com